از گذشته های دور که اینجا بودم، خواستم اینجا رو دیگه حداقل برای حسهایی که از درونم ریشه میزد نگه دارم.
اخه برای بروز واکنش به کنش های بیرونی ابزار روزمرگی و عمومی دم دست هممون هست.
اما حالا هم حسهای درونیم گوشه گیر کنش های بیرونی تلخ وطنم، سرزمینم و خاستگاه هویتم شده.
هم به لطف ترس حکومت طاغوت اسلامی از حتی تبادل واژه بین مردم سرزمینم، که این صاحبان حقیقی وطن رو از داشتن ابزار ساده ی روزمرگی هم محروم کرده، دلم به سکوت راضی نشد.
یه جایی، یه ریشه ای از درون ادم، یه درخت میشه به تنومندی فریاد. همونجاست که دیگه مرزی بین احساسات درونی و بیرونی نمی مونه.
اینجا، همونجاست...
از ترس حکومت از تبادل واژه گفتم،
استیصال شاید جزو معدود واژه های باشه که شنیدن خود کلمه هم حال ادم رو تیره میکنه.
فکر به این که دیگه رمقی حتی برای تلاش هم نباشه...
دست و پاشو ببندن، دهنش رو ببندن، بعد انتظار داشته باشن از خودش، از بودنش، از حقش دفاع کنه. از استیصال فقط بتونه خودش رو به در و دیوار بکوبه...
بعد بیان بگن در شان یه متمدن نیست که خودش رو به در و دیوار بکوبه.
این احوال تفسیر حکومت طاغوت اسلامی از اعتراض خیابانیه.
ولی باید بترسه از حقی که از سر استیصال بخواد گرفته بشه.
یه روشنی گفت:
ملک به کفر باقی می ماند و به ظلم، نه...
اونی که با دست بسته جنگیدن برای بودن رو زندگی کرده، بلاخره دستهاش باز خواهد شد و ....
تو که دور می شوی
خیال تو نزدیک می آید...
و
حوالی دل می نشیند.
چه روشن تر است از تو...
اما، مگر قیاس می شود!؟
که تو هنر دستان خدا بودی
و...
اما خیالت، نقاشی تو در بوم خیالم.
خدا که همینجاست...
نشسته نزدیک دلم...
نشسته در انتظار من...
اما...
من در انتظار چه...؟!
برگ های دفترم به جرعه ی آخر رسیده اند...
هر حس نعوذ می کند و یک جمله می شود، بکارت برگه ی سفید که از دست رفت، آن حس بی هویت ِ بی رحم، باز خط می شود و میریزد رو ی کلمه ها...
راستی طعم تو نامش چیست؟
خودش را زیر زبانم مزه مزه میکنم...
ولی نمی دانم اسمش را کدام واژه در خود پنهانش کرده که تا همیشه ام باید دنبالش بگردم من ِ بی واژه...
آمدم این بار شعرت کنم، دیدم آخر وزن و قافیه که با من ِ ناموزون نمی جوشد...
من مانده ام حالا و برگ آخر،
جایی میان خواهش و انکار...
من و برزخ آخرین برگ سفید،
من و ...
ساده بگویمت... آخر کلمه بازی حال می خواهد که این روزها پیدا می شود ها، ولی انقد گران است که بیشتر مجبوری از پشت ویترین نگاهش کنی... البته از آن حال رایگان ها هم پیدا می شود، ولی باید بری تو صف. تازه اگر به تو برسد، که آن هم کلی آب قاطیش است. به قول بابا بزرگم،بچه گول زنک است، حال نیست که.
منم که میدانی نه مال تو صف وایستادنم، نه مال چیز آبکی، به خصوص که بخواهم برای دلم نگهش دارم.
آره دلم، میگفتمت. دل آدم خوب است سند داشته باشد. سندی که به نام یکی باشد، شش دانگ، شش دانگ.
آخر چندتا صاحاب که پیدا کند اصن بی صّاحاب می شود.اینجوری آدم می شود، آدم فصلی. آدم دوره ای، آدم لحظه ای...
آدم فصلیی که انگار اجاره ات کرده اند، سند که هیچ، یا گم شده و یا میانش دعواست، اما خود آدم که هنوز هست. بنده خدا تا یک فصلی، یک روزی، یک لحظه ای مجبور است دلش را به هوای دل خوشی اجاره بدهد یک طرف و خودش هم اجاره ی بچه ی خان بالا بشود، که تازه، می گویند کلی از آن سند دارها دارد که هیچ، کلی هم ازین اجاره ای ها دارد برای خوش خوشی، خوب باید حداقل خرج زمانی که می گذاری در بیاید، زمان هزینه است دیگر.
باشد آقا ما عقب افتاده، ما هنوز فیزیک کلاسیت، ولی برا ما هنوز زمان ماهیت است. آخر دلمان بلد نیست یک بار بیشتر تجربه کند، یعنی نه که بلد نیست ها ولی شیرینیش به همان یک بار است، یک بار واقعی، یک بار برای همیشه...
دور نشویم، خلاصه فصل بعد که می شود، آن یکی اجاره نامه را می فرستد برایت، الان که حتی می گویند آدمها به خودشان زحمت نمی دهند تا دم دلت بیایند، یه چیز آمده بهش میگویند گوشی، اسمش که گوشیست، ولی نمیدانم چطور دل را باهاش حواله می کنند. خلاصه آدمیزاد است دیگر. خیالش که از بی صاحاب نماندن این لحظه اش، این دوره اش، این فصلش... راحت شد، منتظر می ماند.
منتظر می ماند که این یکی تازه اگر وجدان داشته باشد ،سالم و سر وقت بیارد تحویلت دهد، خودت را...
نمیخواستم تلخ تمام شود. نمیدانم چی شد. اما ایراد ندارد، تلخ ترش واقعی تر است...
دیـشب هوای تو کردم، دلم گــرفت...
یادی ز یادهای تو کردم، دلم گرفت...
دیدم چه دور گشـته ام، به تـو دستم نمـی رسد
شرم از محبت دست های تو کردم، دلم گرفت...
شروع می کنم تورا، چه دیر باشد و چه زود
توراست معنی عدم، توراست معنی وجود...
کی از تو می توان گذر، ز تو کجا سفر کنم...؟
مراست بودن تو بود، مراست بودنت نبود...
سکانس اول
صدا؟
- رفت
دوربین؟
- رفت
اکشن...
خدایا تورو دوس دارم...
سکانس غیر اول
صدا؟
- رفت
دوربین؟
- رفت
اکشن...
خدایا تورو هم دوس دارم...
پی نوشت: حتی رو زمین.
پس نوشت: چقد زود، حتی یه روز کاملم نگذشت...
چشمت شنیدم ازین ناز صدای تو،
یادت مگر هنوز هست غریبه ی آشنای تو...
خوش داشتم آن همه حس و حضور را،
که هر قافیه ام از زندگیست، ساز نوای تو...
گشتم میان این همه غوغا و قیل و قال،
دانم شود مرا منزل آخر، سرای تو.
و...مات خویش...
عابد گفت: عشق گمراه است، راه را بیاب.
عشق اما... خود، راه است... عشق را بیاب...
فاحشه گفت: عشق کدام است، زندگی باید کرد.
عشق اما... زندگیست... عاشقی باید کرد...
و... او مات خویشتن...
احساس تعهد تو هر رابطه از هر حس دیگه ای مهمتره...
شاید وقتی حسش کنی، هر چیز دیگه ای که برات قابل قبول نیست، قابل قبول بشه.
یا حتی شاید وقتی حسش نکنی، خیلی چیزا که نباید تو اون رابطه مسئله ی مهمی به حساب بیاد، یه مشکل بزرگ به نظر بیان...
البته یه تجربه ی شخصیه ها.
اما یه تجربه که ممکنه تلخ ترین تجربه ی شخصی بشه.
بازم نمیدونم...
دیـوانه ام از خـــیال تو، یا حتی از بودن بی کنار تو، یا حتی
از حس حریم حال تو، هرلحظه تا روشنی وصال تو، یا حتی
...
تلخ تر از سیگار با تو آرام می شوم...
تو که یک عمر بکارت تنهاییم را به تو سپردم.
و من و تکرار عادت گس لحظه هایم.
که تنهایی را خوب بلدم.
تو مجسمه ی ماندگار خیالم...
تو تجربه ی رنگین اولین و اولین و اولین هایم...
تو معنای سکوت حرفهای ناتمامم...
تو انتهای مسیر بی منتهای من...
...
حتی اگر نه...
چه شکافی میان تاریک شب زده امتداد قرینگیمان...
یک دل تنگ از من مانده بود و یک عادت تکرار تابش از تو.
که حتی خود آسمان هم نمیدانست دیدار دوباره مانٰ ، فصل میلاد دوباره ی حس خواهد بود.
که
نه من بی تو
و
نه تو بی من
...
تو را لمس کردم در آغوش او...
تو که برای آغوش دیگری زاده شده ای، در سرزمین آغوشم جایی برای تو نیست.
سرزمین آغوش من لباس سپید رازقی میخواهد...
سرزمین مقدس آغوشم...
و باز من ماندم و تو و این دل ناماندگار بی درمان
حالم به مارتا جنده می ماند،
حاضرم حتی زیر پل های شهر با آرامش بخوابم...
و خاموشی حرف های روشنم، که از خاموشی هایم روشنم.
که تو، سورمه ی روشنی چشمهایمی...
من و خیال هرزگی،
که حال فاحشه ها را خوب می دانم ...
چشم می سپارم به سپیدی هایی که می آیی و تو نیستی
و گوش به آخرین تکه ی تو که سکوت بود ...
شعله اش، که دود می شود در حضور تو، که نه، در حضور خیالت.
آرام می شوم با تو، که نه، با خیالت
و آشفته با تو، که نه، با خیالت
و...
من و جذر خیال تو
تو گوشه و کنار، حتی تو مسیرهای اصلی زندگی، حرفایی هست که گفته نمی شه...
شاید به خاطر این که شاید، حرفای نگفته تبدیل به حس می شن و حس سیال تر از حرفه و می تونه به اعماق نفوذ کنه.
اما باید دونست که حس دیدنی نیست و عمدتا غیر انسان های هستین که حسو، حس میکنن.
بیشتر آدمها برای واقعیتها دنبال شهود میگردن، نه معنا، بیشتر آدمها حسو حس نمیکنن، فقظ می شنون... می بینن... لمس می کن و ...
خدایا شکر که آدم شدنی نیستم...
روشن می شوم از تو...
و تلاقی نور تو و روشنیم از تو را می درخشم.
رسالت من روشنیست...
چشم ها چشمه را خواهند یافت.
آمده ام که زیباییت را برایم نغمه کنی
هی تو را میگویم
تو که وعده گاه همه ای و ...
هیچکس نغمه ی زیبایت رانمی شناسد
این جا...
این جا که رنگ ها هم با تو وعده دارند،
این جا که پرواز هم پر می کشد از مرزهای روشن تو،
این جا که کم می آورم که حتی چگونه نگاهت کنم که از نگاهم کم نشوی،
این جا که چشم که هیچ، دل نمی توان کند از روبروی نگاهت،
می دانم که تو هم نمی خواهی تمام شوم از تو...
منتظرت خواهم ماند...
همین جا...
وعده گاه تو و نگاه من و رنگها و مرزهای محو.
تو خود مملو از تکه های روشن خورشیدی
می درخشی و محوم می کنی...
تو می دانی که من و خورشید در آینه ی تو هم آغوش می شویم،
و باز...
می خرامی و می درخشی و محوم می کنی.
به هر طرف که رو می کنم، رو به تو به آرامش می رسم.
تو کجا ایستاده ای ...
که همه ی مسیرهایم به تو ختم می شود ...
طعم تلخ ِ دلخواه تو...
تجربه ی انحنای منظم ِ مشوش ِ سیاه و روشن را،
و لحظه های رفیق و غریب وصل را،
هرچند همرنگ که نه،
که حتی کمرنگ هم...
نه.
که تو تنها بهانه ای،
بهانه ی دل، برای سرکشیدن افکار ِ حجیم ِ،
فراق
و...
وصال
من نه از دستان سیاه تو چیزی نوشتم
و نه از ذهن خراب تو چیز خواندم
برگه های من آغوش سپید روشنا و
افکار من تجمیع لحظه لحظه های وصلند و...
زوزه های تو تنها تداعی شبهای ابهام است.
تو روشنی شبهایم را به خود نگیر.
آغاز من از آغاز تو که هیچ... از پایان تو هم نیست.
خواه باش، خواه نباش،
لحظه های من روشن اویند... تنها خود او...
نور آنجاست، آن بالا...
تو برای چه در دستان من بال میزنی؟
تو رقاصه ی نوری...
مگر ذهن من بوی آسمان تو را می دهد؟
که آنقدر زیبا در ذهنم بال میگشایی، که همنوای آواز پرواز تو، بالهای روشنم گشوده می شود.
با تو پرواز نور خواهم کرد...
عمیق نیستی را ...
با چه نیست کنم؟
با بودن تو، یا نبودن هیچکس؟
که بود تو، وصل فصل است و...
تو، درک بلند یگانگی بود و نبود...
تو که هستی... هیچ نیستی، نیست.
تورا فریاد می زنم ...
تو که یاد که هیچ، حتی فریاد مرا هم نمی شناسی ...
منی که این گوشه ی ابهام، زندگی هم قلم ِ عدم به وجودم می کشد.
تورا فریاد می کشم و محو می شوم،
فریاد عدم ...
دستهایم، از همه چیز که کوتاه است،
به سویت بلندشان می کنم ...
آن ... بالا ها
دست نیافتنیست،
اما این پایین، اینجا که سر به خاک می گذارم، آن بالا ها را زیر پایم حس می کنم ...
وصفت نمی کنم،
مبادا به بند وصفم کشمت ...
دلم گرم می شود، تورا که پرمیگشایم.
که تو تنها، نشانه ای و ...
نشانه، تنها یک لبخند حقیقت.
که تو تنها یک نشانه ای و من و ... عبادت پاک حقیقت.
که باز، من و هم آغوشی آغاز ...
تجربه ی یک نفس عمیق را می گویم...
وقتی چشمانت را بسته و آغوشت را باز کرده ای بر نسیم بلندای قله ای بلند ...
تجربه کرده ای؟
خفگی حس نبودنش را ...
...
...
خواستم بگویم مرحم می شود، دست و دلم نرفت...
می خواهمت ... می خوانمت
هی، تورا میگویم، تو که روشنی ...
شعله بگیر و بسوزان مرا ...
میخواهم گر بگیرم ...
متولد خواهم شد،
در میلاد خاکستریم دعوتت خواهم کرد ...
تا ترانه ی ادراک برایم بنوازی.
خواستم بنویسم: یک انسانم ...
زاده ی همدلی دل و دست شد: ...
'میخواهم یک انسان باشم'
کمکم کن
من زاده ی توام،
و تو سبز و من...
نمیدانم...
تو آنقدر پریشانی، که من ساده هم ترکیب تو را نمیشناسم ...
یا آنقدر پیچیده، که تارهای وجودم در آمیختگی با تو درگیرند.
که یادگار ماندگار تو، لطافت قدرتست...
و باز هم مدیونیم...
و باز هم...
حمد
در آهنگ صدایش، لطافت یاد تو را لمس کردم...
نمیدانم چگونه... تنها می شنوم که ترانه ی یاد تو را زمزمه می کند...
میخواهم همرنگ صدایش...
به یادت باشم...
و برایت...
تنها برای تو.
یاریم کن
تنها جمعه بود که تونست حق خودشو از شنبه جدا کنه و بار شهرت خودشو به جای پسوند شنبه به دوش بکشه...
تعطیل باشیم?!؟
میگفت: نمیدونم چرا این روزا آمار مرگ ومیر دور و اطرافمون زیاد شده?!؟
گفت: خوب مشخصه دیگه، مال سرشماری نفوس و مسکنه،
آخه... مامانم همیشه میگفت: انقد نَشمُر، کم میشه
...
پ.ن: یادم میاد تو علوم اجتماعی راهنمایی نوشته بود هر 10 سال یه بار